پیوند ها
دانلود مقاله خيالواره (ما- زمان- رويا)
رشته هنر
47 صفحه با فرمت word
شرح دست يابي به پروژه علمي..................... 1
خيالواره....................................... 38
سفري به خيالواره............................... 40
منابع و مآخذ 47
خيالواره، دنيايي است كه ، عبور امكان (ما، زمان، رويا) را در ذهن من جستجو ميكند. به همين دليل، با استفاده از گل كه به گونه اي با وجود من عجين شده، بوم نقاشي خود را جولانگاهي براي به تصوير كشيدن خيال خود قرار ميدهم.
خيالواره، انديشه مرا اسير سروده هايش ميكند: تنها واقعيت است كه روياست.
هنگامي كه اصحاب كهف از ترس تاريكي به خواب چند صدساله رفتند. زمان بيداري، تنها رويا بود كه واقعيت داشت.[1]
اميد است كه خيالواره مرا در آنچه روياست، به واقعيت نشان دهد.
از كنارم عبور كرد،
يك لحظه بيشتر نبود.
هنوز صداي شيهه اسبان در گوشم بود، كه بي مقصد و چه بي رحم مي دويدند.
رد پايي و صدايي.
از كجا آمده بودند؟ به كجا مي رفتند؟
عبور بايد كرد.
به فرصت نگاهي، تفكري و خوابي.
پنجره اي باز ميشود خيالواره خيالش تصوير مي كشد از واقعيت!
فكر كن، آيه به ياد مي آوري روزي را كه آن نقش زيبا به تو گفت: خيال ماه از خودش زيباتر است. نه شبي بود و نه روزي، نه پاييزي، نه بهاري.
خيال بود و خيال.
فصلي در زمان بي زماني و بارقه اي در انگار حقايق.
مي لغزد زمان همچون شبنمي بر گل آبي و نزديك ميشود به لحظه اي صفر.
سفري آغاز ميشود با توقف از شمارش تكرار، و انسان عصر تكرار.
آري به شبي نوراني و سالي از صفر تولدي خواهد بود.
من گوش داده بودم به آن كلام زيبا كه مي گفت: تصوير ماه در آب از خودش زيباتر است. اما چه دير فهميدم زماني را كه تصوير زندگي به سايه تبديل شده بود.
زندگي شايد سايه اي از خيال است.
سايه شبي و سكوت نمناك جاده اي به رنگ كابوسهاي شهر رويايي. كه عبورمي كند از آن گمشده اي از كنار ساحل دريا. و جستجو ميكند ر دپايش نغمه هاي نور يك مهتاب را و مي گردد سايه نور چراغي را ، بيرون از خانه، كه دور باشد از سايه هاي شب.
زندگي آيا اسطورة شهر افسون است كه هم آواي من خواهد بود در هيچگاه زنده بودن. انگار، سايه اي از خيال بود.
آن زمان كه دختري در كنار مكعب مستطيل سنگي نشسته بود و اشك مي ريخت در فهم راز و نيازي نامفهوم.
آن دختر، با چشمان تيره دل غمگين خود را در لباسي سياه بر تن مي كرد.
در حاليكه سكوت در نبضش مي تپيد نغمه هاي شعر زندگي انسان را با ساز زمان از دست رفته مي نواخت.
او شب را در جنگلي دور و تنها كه درختانش مي سوختند ديده بود در سپيدي صبح،
باران نم نم بر او باريد و او خاكستري را در آهنگهاي فراموش شده زندگي آغاز كرد.
ابري، آسماني، زميني و بهاري.ك
بهار ديگري ميآيد و چشمان تو هميشه به دنبال دستان من است.
نسيم موسيقيش را هنگام عبور از پنجره با ساز برگهاي گلدانها ميكند. اما تو هميشه بر روي صندلي نشسته اي و چشمان تو سايه دستهاي مرا بر روي زمين مي كشند.
پرده هاي پنجره با شنيدن ساز نسيم مي رقصند
اما چشمهاي تو دستهاي مرا تكرار ميكند.
نور، از لابلاي پنجره بر روي دستان من حركت ميكند. اما چشمان تو، دستهاي مرا انتخاب ميكند.
گوش كن، قطعه موسيقي از دور به تو مي گويد روزهايي كوتاه، قاصدكي خبر رفتن دستان مرا ميآورد.
سفري سرد، به لحظه اي صفر، به رنگ آبي.
خوابي، بيدار، در راه زمان.
دستهايم را فراموش كن و باور كن كه زمان تكراري است كه نگهباني ميكند از آن عشق و عشق هم تولدي است كه گاهي مي ميرد و گاهي زنده ميشود.
اما در دنيايي كه خدا همه چيز است من خواب تولد خود را نديده ام.
پس چگونه ميشود كه كسي مي ميرد و كسي زنده ميشود.
رويايي تا، ديدن و هزار تصوير نديده.
و نگاهم نوري است بيرون پنجره
رويايي در آغاز پرواز، با ياد نقشي از بودِ نبود.
كه مي فهماند خانه اي است در اعماق زمين كه مي سازند آن را وقت پرواز، پروازي آبي، به پر شدن سكوت فضا و پديداري خط افقي.
جايي كه زماني پلي بود زيبا، در زمين و آسمان.
ميان اين هر دو خيال انتخاب مي كرد، آسمان، ميان رنگها.
قرمز و آبي، سياه و سفيد، قرمز را.
قرمزي و شهادتي در آسمان به اثبات رسيده خيال.
و چه زيبا وقتي كه انتخاب ميكند از آن آبي.
اما سياهي، مي آيدو محو ميكند هر دو را و اعلام ميكند تاريكي، حكومت مطلق خيال.
و زمزمه پري وار ماهي سپيد و اعلام آسماني سپيد.
آري خيالواره، با آسماني سپيد.
نوري، تنفسي، شعري و صدايي، در لحظه پديداري ذراتي نور در آسمان شب، كه با صدا مي خواندند؛
زمان براي پرواز پرده نيز قانون مي گذارد.
حتي دلتنگي با ياد باغچه حياط قديمي كه ديگر سبز نمي شد و گل نمي داد.
و باز سايه ديگري از خيال، خيال زندگي و آغازي دوباره
الله اكبر، الله اكبر. اشهد ان لا اله الا الله. اشهد ان محمد رسول الله.
اعتراف مي كنم از جسم بي حسش تنها صدا بود كه مي آمد. او ديگر، تحمل ماندن در اين دايره سرگردان را نداشت.
چشمانش را بست و با سكوتي بي پايان به سفر رفت. سفري بي پايان.
همه لحظه دعا و گريه، زمان وحشت حبسي است در لانه تاريك كه پيچكهاي درختي كهنسال سرود مرگ آور را مي خوانند.
تبديل زمان به تاريكي بي زمان
ناگهان، نوري از لابه لاي پيچكها مي تابد و سر را به سمتي ميبرد كه گياهان هميشه به سويش نيايش مي كنند.
من راست مي گويم، دستهايم رشد كردند براي پاسخ به نور.
تو را صدا مي كنم در تاريكترين شبها، صدايت مي كنم و تو باطنين صدايت به من مي گويي:
آيا بر انسان روزگاراني نگذشت كه چيزي لايق ذكر هيچ نبود.[2]
من اينك به زماني متعلقم كه انساني همچون من به آن رسيد،
زماني كه مي گويند بعد از قرنهاست، ساعت را نگاه كردم، پاييز بود.
زمان چه زود گذشت. افسوس كه نمي فهميدم.
اما من به برگ ريزان پاييز دل بسته بودم و صداي خش خش برگها، موسيقي زمان را در گوشم مي نواخت.
و پايان آخرين لحظه، آغاز لبخندي بود كه بهار، لحظه عبور نور از پنجره را نشان داد و زماني خواهد بود كه قلبم لحظه شكستن را براي پرواز به آبي حس خواهد كرد و لحظه شكستن لحظه ملاقات با تو خواهد بود.
تازه به اين درك رسيدم كه بايد صبر كرد.
در ميان داستانهايي از تاريخ، داستاني بود از گذشته، اتفاقي در كلاس نقاشي كه چرا هيچكدام از ما حرف هم را نمي فهميم.
كلاس درس مفهوم بود و استاد شمعهايي را به دست شاگردان مي داد تا آنها را روشن كنند و با آب شدن آنها به سكوت ديگران بنگرند.
ناگهان از ميان شمعها، شمعي، شمعدان كاغذي خود را دور از چشم ديگران مي سوزاند و بسان غريو ديوانه اي، ديوار پارچه اي كلاس را به آتش مي كشد.
شمع درحالي كه مي سوزد فرياد مي كشد.
اي عاشقان كه مي سوزيد كلاس تاريك مفهوم را روشن كنيد. بسوزانيد سكوت انسانهاي مفهوم را.
با فرياد شمع، غريبه اي نا آشنا، مي گويد، آنچه نبايد بگويد و با حرفهاي نامفهوم انسانهاي سكوت به انسانهاي مفهوم تبديل ميشوند.
در اين ميان نيمه سكوتي به استاد مفهوم مي گويد: آن ديوار سوخت را بدهيد در ازاي پارچه اي كه ديوار را به حالت اول برگرداند. اما غريبه او را گناهكار خطاب ميكند به جرم آتش كشيدن ديوار زربافت كلاس.
غافل از اينكه او نمي داند، ارزش ديوار فداكار را، كه همراه شمع عاشق ميشود، تا روشن كند فضاي تاريك مفهوم را.
در خيالواره، ساعت از زمان عبور كرده بود. باز صدايي گفت: چرا آن روز را باور نمي كني. آن روز كه باران، نم نم مي آمد و تو با او مي رفتي. با اينكه مي دانستي پي چيزي جستجو مي كني.
با او حرف مي زدي، اما به چيز ديگري فكر مي كردي.
در آن روز كه هوا نه تاريك بود، نه روشن. كسي را ديدي كه برق نگاهش، تو را به ياد چيزي انداخت.
آن روز، روز رسيدن ما به زمان بود تا چند لحظه اي را يك عمر زندگي كنيم.
زندگي را پر از آينده كرديم. آن روز، راست بود.
اما واقعيت آن روز، زندگي مرا به رويا پيوند داد.
آن روز، هر آنچه كردم راست بود و هر چه گفتم نيز.
آيا راستي واقعيت آن روز، با روياي زمان امروز، فاصله است.
آن روز، من آزاد بودم و همانا عشق با من بود.
اما، چه زود، خوابي كه در واقعيت رخ داد. جز چند لحظه، زمان، نبود.
[1] سوره كهف، آيه 9 و 21
[2] سوره دهر، آيه 1
مبلغ قابل پرداخت 10,000 تومان
برچسب های مهم